ناگهان بغضی از درونم بر می خیزد و گلویم را می فشارد
ناگهان نوشته ام را نا تمام میگذارم و از جا می پرم
ناگهان در سرسرای هتلی ، خواب میبینم
ناگهان درختی در پیاده رو به پیشانیم می خورد
ناگهان گرگی نومید ، خشمگین و گرسنه رو به ماه زوزه می کشد
ناگهان ستاره ها روی تاب باغچه ای فرود می آیند و تاب می خورند
ناگهان مرده ام را در گور می بینم
ناگهان در مغزم آفتابی مه آلود
ناگهان به روزی که آغاز کرده ام
چنان چنگ می اندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت
و هر بار
تویی
که پیش چشمم می آیی
سلام من همیشه غمم نمیدونم باید چی بگم وبلاگت خوب و که هستش ولی به خودت فکر کن چی گف1 پشتکار
2 پشتکار
3 و از همه مهم تر پشتکارتی خوب ژشتکارت کو جوان ایرانی دلم میخواد وقتی ه بار دیگه میام خوشکل تر از این باشه